جدول جو
جدول جو

معنی بی مایه - جستجوی لغت در جدول جو

بی مایه
فرومایه، بی مقدار، بی بنیاد، بی اصل
تصویری از بی مایه
تصویر بی مایه
فرهنگ فارسی عمید
بی مایه
بی اصل و بی بنیاد
تصویری از بی مایه
تصویر بی مایه
فرهنگ لغت هوشیار
بی مایه
بی سرمایه، مفلس، خرمن سوخته، بی پول، بینوا، بی چیز
متضاد: سرمایه دار، پرمایه، بی قدر، بی هنر، کم دانش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی فایده
تصویر بی فایده
بیهوده، بی مصرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
متاع و کالا که برای تجارت حمل شود، مایۀ درست و قیمتی، سرمایۀ واقعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کم مایه
تصویر کم مایه
کسی که سرمایۀ اندک دارد، کنایه از آنکه علم و اطلاع کافی ندارد، مقابل پرمایه، آنچه مادۀ اصلیش کم باشد مثلاً چای کم مایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک مایه
تصویر سبک مایه
کم مایه، کم بها، بی قدروقیمت، کنایه از فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی پایه
تصویر بی پایه
بی اصل، بی اساس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی مایگی
تصویر بی مایگی
فرومایگی، تهیدستی، بینوایی
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
مرکّب از: بی + سایه، که سایه ندارد.
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
خایه کشیده. خایه کنده. خواجه سرا. ساده گرد. (آنندراج). اخته.
لغت نامه دهخدا
(وایَ / یِ)
مرکّب از: بی + وایه، بی ملجاء. بی پناه. (یادداشت مؤلف) ، بی ضرورت و بدون لزوم و حاجت. (ناظم الاطباء)، شاید وای و وایه (وای + ه) صورتی باشد از ’بای’ ریشه مضارع مصدر بایستن
لغت نامه دهخدا
بدون ماه، تاریک، مقابل ماهناک، مقابل مقمر، مقابل پرماه:
ازو بازگشتم که بی گاه بود
که شب سخت تاریک و بی ماه بود،
فردوسی، مجازاً، افراط در کاری که مطبوع نباشد گفتاری یا کرداری، (از یادداشت مؤلف)، ناخوش آیندی و نفرت و کراهت، (از ناظم الاطباء)، بی لطفی، (آنندراج)،
- بی مزگی کردن، افراط کردن در گفتاری یا کرداری نامطبوع
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
مرکّب از: بی + مایه، بی قیمت و کم بها. (انجمن آرا) (آنندراج)، بی ارز. (یادداشت مؤلف) :
ببردند بیمایه چیزی که بود
که نه گنجشان بد نه کشت و درود.
فردوسی.
، بی چیز و فقیر و گدا و بی نوا. (از ناظم الاطباء)، تهیدست: تا غایتی که درویشی بیمایه برای حاجات همسایه در مساحت یک قفیز زمین سرای و مسکن خود سه چهار چاه در حفر آورد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 21) ، بدون سرمایه. بی مایۀ دست. بی بضاعت. کم مایه:
این آن مثل است کآن جوانمرد
بی مایه حساب سود میکرد.
نظامی.
وزآن بیمایگان را مایه بخشیم
روان را زین روش پیرایه بخشیم.
نظامی.
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بیمایگان هم درم درگرفت.
نظامی.
- بیمایه گشتن، بدون سرمایه شدن. از دست دادن بضاعت. ورشکست شدن. متوقف شدن در کسب:
چو بیمایه گشتی یکی مایه دار
وزوآگهی یافتی شهریار
چو بایست برساختی کار اوی
نماندی چنان تیره بازار اوی.
فردوسی.
- بیمایه گشتن روان، گمراه شدن. به باطل گراییدن:
بتاری و کژی بگشتم ز راه
روان گشت بیمایه و دل سیاه.
فردوسی.
، بی علم و ادب و صنعت. بی ارز و هنر:
بگویم اگرچند بی مایه ام
بدانش بر از کمترین پایه ام.
فردوسی.
مطرب قارون شده بر راه او
مقری بیمایه و الحانش غاب.
ناصرخسرو.
خورشید منم بشاعری سایه تویی
پرمایه منم بفضل و بیمایه تویی.
سوزنی.
هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری
من بیمایۀ بدبخت تهی دست چو بید.
سعدی.
، ناتوان. بی توش و توان.
- بیمایه شدن، بی قوت و ضعیف شدن:
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندانکه بیمایه شود.
مولوی.
، بمعنی آنچه از ماده متکون نشده باشد مانند عقل و نفوس و امثال آن، غیرمعروف و این لغت از دساتیر نقل شده. (انجمن آرا) (آنندراج) ، حقیر و ناکس. (ناظم الاطباء)، بی سر و پا. فرومایه. (یادداشت مؤلف)، سفله. بی مقدار:
که هوش تو بردست همسایه ای
یکی بی تباری و بی مایه ای
برآید براهی دراز اندرون
تو یاری کنی او بریزدت خون.
فردوسی.
آنجا قومی اند نابکار و بیمایه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49)،
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم.
سعدی.
، بی خمیرمایه. بی ترشه.
- بی مایه فطیر است، بی هزینه و خرج حاصل چنانکه باید نخواهد بود.
- ، کنایه از دادن رشوه است یا خرج کردن برای کاری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبک مایه
تصویر سبک مایه
کم مایه، بی قیمت، کم بها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
سرمایه واقعی
فرهنگ لغت هوشیار
که مایه بسیار دارد مقابل کم مایه بی مایه، صاحب علم و خرد بسیار خردمند دانشمند پر خرد پر دانش، که اصل و گوهری گرانمایه دارد بزرگوار بزرگ عزیز شریف عالیقدر، نجیب اصیل، مالدار ثروتمند متمول، عظیم خطیر جلیل، گرانبها پر بها پر ارز پر قیمت ثمین، برومند، قلم مویی که نوک آن پر پشت باشد مقابل کم مایه. یا چای پر مایه. پر رنگ غلیظ. یا ده پر مایه. آباد. یا گنج پر مایه. پر خاسته پر ثروت غنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی جامه
تصویر بی جامه
برهنه، بدون لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم مایه
تصویر کم مایه
کسی که سرمایه اش اندک باشد، آنچه که بهزینه اندک نیازمند باشد: (این مهمانی کم مایه است)، آنچه که مواد اولیه اندک داشته باشد: (آبگوشت کم مایه است)، مقابل پر مایه، قلم مویی که نوک مویین آن کم پشت و بلند باشد و برای قلم گیریها یک نواخت و کشیدن خطوغ بلند بکار رود قلم نیزه یی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی راهه
تصویر بی راهه
راهی که انسان به مقصد نرسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی معین
تصویر بی معین
بی یار و یاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی غایت
تصویر بی غایت
بی پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی فایده
تصویر بی فایده
بی سود دور انداختنی فلاده اپسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی پایه
تصویر بی پایه
بی اصل و اساس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
((یِ))
زادراه، توشه برای مسافرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی کاره
تصویر بی کاره
((رِ یا رَ))
بی کار، بی هنر، ولگرد، بی فایده، بی مصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کم مایه
تصویر کم مایه
رقیق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بر پایه
تصویر بر پایه
مبتنی بر، بر اساس، طبق، بر مبنای
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی سویه
تصویر بی سویه
بی طرف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی فایده
تصویر بی فایده
بیهوده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بن مایه
تصویر بن مایه
منبع، مرجع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی پایه
تصویر بی پایه
بی اساس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی خایه
تصویر بی خایه
آغا
فرهنگ واژه فارسی سره
بی اساس، بی ربط، پوچ، سست، واهی
متضاد: اساسمند، موثق، دروغ، کذب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بی مادی
تصویر بی مادی
Dematerialization
دیکشنری فارسی به انگلیسی